صدای در نشان داد که مردی قصد آمدن به خانه را دارد. "میسره" به سمت در رفت و سریع بازگشت. "حکیم بن حزام" برادرزادهی بانو قصد ورود به منزل را داشت.
حکیم چون نامش حکمت و درایت داشت. آشنایی و رفت و آمد با بزرگان، کشیشان و علمای مسیح و نیز علمای یهود، به علاوهی نفوذ خاندانش به واسطهی ثروتمندی و کیاست قریش او را در پانزده سالگی عضو "دارالندوه" کرده بود درحالیکه افراد شورا کمتر از چهل سال نداشتند. "دارالندوه" شورای رؤسای قریش بود که در کعبه تشکیل میشد.
حکیم وارد شد. بانو به استقبال او آمد.
ـ عمه جان، کاروان شام به زودی حرکت میکند. چه کسانی را برای تجارت از سوی خود در این کاروان همراه میکنید؟
بانو گفت: تنی چند از جوانان عرب هستند. زیرک و هوشیار. قبلاً هم در کار تجارت بودهاند. آنها را اجیر کردهام.
کوبهی در به صدا درآمد. بانو رو برگرداند. این بار کیست؟ زنی شوهر از دست داده که در کار فرزندان خویش مانده است؟ یتیمانی که بی سر پناه و بی غذا ماندهاند؟ مرد در راه مانده؟ دختران بی یاور؟ یا…
سؤالات در ذهن بانو چرخ میزد. "میسره" آمد.
ـ ابوطالب، بزرگ قریش آمده است!
کنارهی پرده را که بالا زد. صورت بشاش ابوطالب نمایان شد که از کنار در به خوشامدگویی بانو نزدیکتر میشد.
ـ آمدهام درخواستی از تو داشته باشم.
بانو لبخند زد: هر آن چه بفرمایید قبول میکنم!
لبخند پهنای صورت ابوطالب را پر کرد: میخواهم برادرزادهام نیز همراه کاروان شام از سوی تو در این تجارت شرکت کند!
بانو گفت: اگر ابوطالب، سید قریش برای کسی غیر از امین پیشنهاد میداد میپذیرفتم. چه برسد به امین که آوازهی راستگویی و امانتداری او در تمام شهر مثال ندارد.
حکیم گفت: بابت این کار چه اجرتی میخواهد؟
ابوطالب سرش را برگرداند و گفت: او درخواست کمک به من را دارد که با این عائلهی زیاد چرخ زندگیام به سختی میچرخد… خودش هیچ نمیگوید.
فریبا انیسی قدیمترها به ما میگفتند ارتجاعی؛امل .بعد شدیم سنتی ومتحجر.این اواخر هم شدیم اصولگرای سنتی .اما در هر صورت شیعه ایم؛دوستدار مولی ؛عاشق ولایت ؛پادر راه گذاشتیم تا شهادت.می نویسم نه فقط به خاطر اینکه شغل من این است چون فکر میکنم از این طریق بهتر می توانم رسالت خود را به انجام برسانم .محور اصلی کارم زنان است درمورد انقلاب ؛دفاع مقدس وفلسطین مطلب دارم به صورت گفتگو؛مقاله؛کتاب وپژوهش |